امیدواریم با خواندن این کتاب، نوشتن را از نویسندهی بزرگی یاد بگیرید که هیچ علاقه و اعتقادی به تدریس و آموزش هنر نداشت.
سال انتشار
۱۴۰۳
کتاب درباره نوشتن، چارلز بوکوفسکی را در بهترین و کاملترین حالتِ خود به نمایش میگذارد: عریان، شوخطبع، عمیقا تاثیرگذار، بیپروا، به دور از هرگونه تعارف و دروغپردازی.
ماشینتحریری که عاشقش بود، او را به مکانی غیر قابل تشخیص، بین سلامتِ عقل و جنون میبرد. نوشتن، تنها راهی بود که او میتوانست دیوانگی را از خود دور نگه دارد؛ و همواره تأکید داشت که نوشتن را نه به دلیلِ خوب بودن خودش، بلکه به خاطر بد بودنِ سایر نویسندگان، آغاز کرده است. بله درست است برای بوکوفسکی، نوشتن شبیه یک بیماری خوشایند بود که هیچکس نمیتوانست آن را درمان کند و این کتاب نشان میدهد که او چقدر برای «لذت نوشتن»، ارزش قائل بوده است.
کتاب درباره نوشتن نشان میدهند که بوکوفسکی با پشتکار ادامه میداد؛ هیچ مانعی نمیتوانست تمایلش را برای موفقیت و شناخت کاهش دهد؛ بیماری نوشتن او قابل درمان نبود. این یک نیروی طبیعی، همانند رودخانهای خروشان بود که او را در هوای طوفانی به سمت ناشناختهها میبرد و صرف نظر از هر چیزی، نمیتوانست و نمیخواست که آن را متوقف کند. چارلز در مصاحبهای که اواخر سال ۱۹۸۷ میلادی انجام داد، بیان کرد: «اگر یک هفته ننویسم، بیمار میشوم؛ نمیتوانم راه بروم، سرم گیج میرود، در رختخواب دراز میکشم و بالا میآورم؛ صبح از خواب بیدار میشوم و استفراغ میکنم. باید تایپ کنم؛ اگر دستهایم را قطع میکردید، با پاهایم تایپ میکردم.»
در نهایت باید گفت:
میتوانید نوشتن را از نویسندهی بزرگی یاد بگیرید که هیچ علاقه و اعتقادی به تدریس و آموزش هنر نداشت.
به طور مثال در اواخر دههی ۷۰ میلادی توسط آن والدم و آلن گینزبرگ از او دعوت شد تا در «انستیتو ناروپا» به تدریس نویسندگی بپردازد اما بوکوفسکی با بیان نظری متفاوت، این دعوت را نپذیرفت: «آنچه برای من اهمیت دارد، نوشتن خط بعدی و ارسال آثار است؛ شغلِ تدریس، برایم نوعی حواسپرتی محسوب میشود؛ زیرا نوشتن عصای من است».
امیدواریم حالا که کتاب درباره نوشتن را در دست گرفتهاید تا انتها همراه بوکوفسکی باشید؛ زیرا در سالهای پختگی، نوشتههای بینهایت دلچسبی دارد که کمتر جایی (در تاریخ ادبیات) میتوانید مشابه آنها را پیدا کنید.