فرفری دوست داشت بازی كند و صدای قورقور قورباغهها را بشنود ولی از صداهای بلند میترسيد. از صدای تراكتور، گاو، رعد و برق و . . . هر وقت صدای بلند میشنيد، پنهان میشد. پدرش متوجه شد كه فرفری خيلی میترسد پس همراه او راه افتاد، تا بگويد كه هيچكدام از اين چيزها ترس ندارد. در راه حيوانات زيادی ديدند و سروصداهای بلندی شنيدند.