جان، مردي عجول و شتابزده كه در تقاطعهاي واقعي و استعاري سرگردان شده، خود را مقابل غذاخوري كوچك و دورافتادهاي مييابد كه گويا در وسط ناكجاآباد واقع شده است. او كه فقط به قصد بنزين زدن براي ادامه سفر پياده شده، به طرزي كاملا متفاوت تغذيه ميشود. در آن مكان استثنايي، مشتريان تشويق ميشوند دربارهي اين سه سوال تعمق كنند: چرا اينجا هستيد؟ آيا از مرگ ميترسيد؟ آيا راضي هستيد؟ جان با اين غذاي فكر و راهنمايي سه شخصيتي كه در كافه ملاقات ميكند وارد سفر خودشناسي ميشود، و در طول راه به نگرشي تازه نسبت به زندگي و روابط دست مييابد.