آن لحظه که میفهمی چیزی را ادامه نمیدهی لحظۀ مرگ است. هیچچیز در زندگی من پیش نمیرود. هیچ دختری نخواهم داشت. با آنها کف اتاق روستاهای فیشرپرایس درست نخواهم کرد یا وقتی مریض بشوند آنها را در آغوشم نخواهم کشید. روح بچههایی را که بلیک و من میتوانستیم داشته باشیم تصور میکنم. دخترانی با موهای زرد رنگپریده و فکهای زاویهدار، نه ضعیف و نه قوی. روحینی نمیتواند سبکبال بودن را درک کند. دلش رد و اثر میخواهد. چیزی که نقش ببندد. نوعی جاودانگی. میگوید: «تو هم بهش نیاز داری. اگه فکر میکنی دنبال چیز دیگهای غیر از این هستی، داری خودت رو
گول میزنی.»