در پشت کتاب میخوانیم:
سال 1888 است و بوی خون در هوای لندن سنگینی میکند. استفان سالواتوره خیال کرده بود با ساکن شدن در روستای آرامی در انگلستان میتواند از رگ و ریشهی خشونتآمیز خود بگریزد اما با ظهور قاتلی مخوف به نام جک سلاخ، استفان میترسد نکند تاریکی همیشه تعقیبش کند. پس از تحقیق، استفان به هولناکترین نتیجه میرسد: این قتل کار یک خونآشام است و هرچه بیشتر تحقیق میکند، بیش از پیش متقاعد میشود که قاتل فردی نزدیک به او است و هرگز نمیتواند از دست گذشتهاش فرار کند.