گزیده کتاب
دختر با چابکی درون خمره ای گلی که خالی بود پرید.
در آن لحظه که می خواست درون خمره بنشیند، چرخید و دعبل را کنار جعبه های هلو و انار دید.
او را شناخت و تعجب کرد که در آن موقعیت می بیندش. صدای سم اسبی شنیده شد.
در خمره پنهان شد و میوه فروش سبد انجیر را روی خمره گذاشت…