ملکه زیر لب چیزی گفت و دست هایش را از هم باز کرد. ناگهان قامتش به اندازه ی کوهی بلند شد دستهایش به بال های سیاه یزرگی تبدیل شدند و سرش به شکل اژدهایی درآمد. بدرباسم بی درنگ برگشت و شروع کرد به دویدن از شهر خارج شد. داشت با تمام قدرت در بیابان می دوید که احساس کرد صدای بالهای اژدها را می شنود چند لحظه بعد اژدها جلوی او روی زمین نشست...