خیلی از بازرگانان در میان جمع خواستند کنیز را بخرند اما دختر به هیچ کدام راضی نشد. دست آخر صاحب کنیز رو کرد به دختر و گفت: پس خودت یکی را انتخاب کن. به این جمع نگاه کن و خودت یکی را از میان آنها انتخاب کن تا تو را به او بفروشم.کنیز به دقت به چهره ی آدمهایی که دور تا دورش را گرفته بودند نگاه کرد و یک دفعه چشمش به علی مجدالدین افتاد که گوشه ای ایستاده بود یک آن احساس کرد قلبش به تپش افتاد. بی اختیار دستش را بلند کرد و انگشتش را به سمت او گرفت...